دستان حیات بخش آب
دستان حیات بخش آب

دستان حیات بخش آب
سرگردان بودم و سرگشته ، عدم بود و راه و بی راه نامشخص. اما نمی دانم چرا در خود وجدی احساس می کردم. تلاش و تکاپویی در من موج می زد و مرا به تلاطم واداشته بود و این بود عامل آن سرگشتگی و بیقراری که مرا از جایم تکان داده بود. دنبال چیزی بودم تا وجدم را سکونی دهد که نازنین خلقت هر دردی در من نهاده ، درمانش نیز یافت شدنی ست.
آنجا عدم بود و صحبت از وجد و وجود؟!!! نمیدانم. من که درست یادم نیست. چون در عدم که زمانی نبود تا خاطراتی به وجود آید.
رسیدم به یک من دیگر ، او هم چون من و دیگر من های پراکنده؛ همه دنبال همان وجودی بودیم که وجدش ما را به تکاپو واداشته بود.
وقتی بیقراری چون رود ، تمام تلاشت این است که خود را به سکون و آرامش دریایی برسانی و آرام آرام ، آرام بگیری.
چهره اش درست یادم نیست . مصداق همان کلام نازنین خلقت بود که ” راه می روند و بر پیشانی شان نوری ست که بدان شناخته می شوند”. نمی دانم چرا احساس کردم هر چه دریا ست اینجاست. دنبالش رفتم، همراه دیگر من های پراکنده. البته بعدا فهمیدم که این خود دریا نیست ، یعنی هست؛ اما از اول او هم رود بوده و دریا را یافته و الان دریا شده. نپرسید در عدم چه یافتنی؟!! چه بودنی؟!! که من از اینها چیزی نمی دانم. فقط در مسیر راه فهمیدم که او را “دریای بزرگ آرام ستایش شده” فرستاده تا وجدمان را به آرامشی برساند.
در پی او روان شدیم. از دور و از لا به لای آن دیگر من های پراکنده ، خیلی دلم می خواست چهره اش را ببینم و هم کلامش شوم و از او تشکر کنم و …. راستش را بگویم نمی دانم چرا مهرش به دلم افتاده بود بی خودی!!!. هر چه تلاش کردم نشد که “دست ما کوتاه و خرما بر نخیل”. اما کورسویی از قامتش ، نگاهش ، خودش را دیدم و بیشتر مهرش در دلم نشست. سرعتم را اضافه کردم، بیشتر تلاش کردم تا تندتر بروم و از نزدیک تر ببینمش اما حیف و صد حیف اینکه ما را به دریای وجود رساندند تا وجدمان را سکونی دهند. وقتی از سر آب دریا، سر بلند کردم؛ وجود یافتم. دیگر عالم عدم نبود و مناظر و صحنه ها فرق می کرد. آخرین چیزی که یادم می آید این بود که صحرا بود و دست او که به خاک رسید، آب شد؛ و آب شد دریای وجود، و وجدمان را سکونی دادند در ورود به عالم وجود. شاید از اینرو بود که نازنین خلقت گفته همه چیز را از آب به وجود آوردیم و به خلق رسانیدیم و از اینروست که آب برای همه ئ عناصر هستی حیات آفرین است و زندگی بخش.
وجدم ساکن شده بود و وجود یافته بودم. اکنون من بودم و دیگران. دیگر ، من های دیگر نبودند که هر که خودش شده بود و وجودی یافته بود. باید خوشحال می بودم، که بودم، اما در ته ته های دلم دلگیر بودم از این بازی های خلقت که باز هم خالق نازنین، ما را سر کار گذاشته بود. تا آمده بودیم دلی به کسی بدهیم؛ که نه ، تا دلی به جمالی داده بودیم ما را باز هم وارد صحنه ئ تازه ای کرده بود و باز هم از دست مان پریده بود آن دلآرام. وقتی به خودش هم دل بسته بودم همین کار را کرده بود نازنین، با بازی هبوط…. بگذریم.
این ته ته های گرفته ئ دلم بود که مجبورم کرد بنشینم و تمام تلاشم را بکنم تا آن قامت و شوکت و نگاه را که از دور و لا به لای من های پراکنده دیده بودم؛ به یاد بیاورم. اما نشد که نشد. هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر یادم می آمد.
در همین دنیا هم با تداعی مناظر ست که چیز ها را به یاد می آوریم. تا چیزی ما را مجبور به تداعی نکند، چیزی یادمان نمی آید. از عدم که چیزی در وجود نیست تا تداعی بکند. پای در گل مانده بودم و مستاصل، داشتم افسرده می شدم و فکر میکردم که او هر چه بوده در عدم بوده و اکنون در عالم وجود، تصویر دیگری دارد غیر از تصور من و من باید بی خیال او شوم؛ و این وسوسه کم کم بر من غالب شد و قرنها ، نه اینکه در پی او نباشم، بودم اما مانند ناامیدان.
روزگار در عالم وجود می گذشت. آن خاطره در ته ته های ذهنم جا خوش کرده بود. کسی گفت از نازنین خلقت پیغام دارم که ” از من نومید نشوید که گناهی ست نابخشودنی”. این کلام را پیشترها نیز شنیده بودم از زبان دیگران، اما این انگار صدای همان ” دریای بزرگ آرام ستایش شده” بود. این کلام و آوا مانند یک نشانی که هر چند آنچنان هم نشانه ای نیست اما آدم را به تکاپو وامیدارد، در من خواستنی دوباره برای یافتن او بوجود آورد. دوباره فکر کردم به صحرای عدم…. به مسیر حرکت …. به کورسوی نگاه… آن قامت و شوکت و…. آنچنان خبری در ذهنم نبود و چیزی به ذهن خطور نمی کرد تا آنکه تو را دیدم و ذهنم دست به خطری بزرگ زد.
رخسارت چون ماه بود، سفید و رخشان. اگر آفتاب مهربان حسین(ع) نبود ، چه خورشیدی جز تو؛ اما وقتی او هست تو ماهی. قامتت چون سرو، سربلند در آستان حضرت دوست. آب هم به دستان تو بود، که از کودکی سقا بودی. اینها همه تداعی مناظری بود از آن سفر که مرا به خلقت آوردی بعد از خلق شدنم توسط نازنین خلقت. بر تن عریان عدم گونه ام لباس فاخر وجود پوشانیده بودی و….
این نشانها باعث شد که تو را زیر نظر بگیرم تا اینکه مطمئن شدم ،آری خود تو بودی. کجا مطمئن شدم؟
می گویند فرات در ظهر عاشورا با امام به سخن آمده، و گفته اند که به وی پیشنهاد کرده که راهم را کج میکنم و می آیم سمت تو تا سیراب شوی و امام این امداد فرات را رد کرده و غیره و ذلک. نمی دانم چقدر صحیح است این کلام اما با عقل ناقص من جور در نمی آید.
من یادم هست که فرات خودش را به آب و آتش می زد و بی تابی می کرد اما حالتش شبیه امدادرسانها نبود بلکه بیشتر حالت تضرع و خواهش داشت. چیزی می خواست. انگار حاجتی داشت و اصرار می کرد امام برایش اجابت کند. خب، فرات رود است و آرزوی هر رودی رسیدن به دریا ست و چه دریایی دریاتر از حسین فاطمه(سلام الله علیهما).
به دور از مرام امامت و حجت الحقی ست که خواهشی را بی اجابت بگذارد و چه کسی بهتر از تو برای آرام کردن وجد آب. تو که در صحرای عدم امتحانت را پس داده بودی و وجد عالمی را به وجود رسانیده بودی، تو که حیات آب به دستان تو سپرده شده بود از زمانی که خاک صحرای عدم را به سر انگشتی بدل به دریای وجود کردی. اکنون تو هستی و سفارشات حسین(ع) برای اجابت خواهش آب. فرات بیمار ست و شفا از ازل به دستان تو سپرده شده. فرات خواهش دارد و اجابت از روز نخست جیره خوار خوان توست. تو باید فرات را به زندگانی برگردانی که اگر چنین بی تابی کند خود را فنا می کند نه فدا. شفاها ، اجابت ها ؛ جانها همه به دستان با کفایت توست. درست است! سلاح برای جان گرفتن است و تو بی سلاح رفتی چون برای جان دادن رفته بودی، رفته بودی جان بدهی به فرات بی جان.

دستان حیات بخش آب
به آب رسیدی؛ دیدار جمالت چه کرد با فرات؟ جمال تو خبر حسین(ع) بود برای فرات دلداده. ” خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی / به مثال آب روشن که به تشنگان نمایی”. اسبت را روان آب روان کردی، نشد. برای اینکه آرامش کنی ، سر مشکت را به آب زدی تا با لب مشک با او صحبت کنی و آرامش کنی، افاقه نکرد و نشد. فرات هلاک دیدار ست و تشنه ئ آغوش. او نوازش تو را می خواست و تو از کودکی اکراه داشتی که پیش از دستان حسین(ع) آبی به دست بگیری یا دستی به آب ببری. اما این فرات بی تاب تر شده بود و حسین(ع) جانش را به توسپرده؛ چه باید می کردی؟. او آرام نمی شد. آرامش او جز به نوازش دستان جان بخش تو انگار شدنی نمی نمود. این بود که دست بر سینه ئ آب زدی. اشاره ئ دستانت، لمس سرانگشتان حیات بخش تو شفای تشنگی فرات بود. آری فرات پر از آب ،تشنه بود؛ تشنه ئ لمس سرانگشتان تو. دستت که بر سینه ئ آب خورد آرام شد و حالا تو وظیفه ات را به انجام رسانیده بودی و زمان بازگشت بود اما دوری تو دوباره بی تابش میکرد. تو نمی توانستی بیش از این بمانی. حسین(ع) تنها بود. صدای رجز خواندنش را می شنیدی که همراه تو به نخلستان زده بود تا خود نخل ها را آرام کند و تو آب را. چه باید می کردی؟ برای آرام کردن فراتِ دوباره بی تاب شده از دستانت شروع کردی، اول چپ و سپس راست، آنها را به یادگار نزدیکش جا گذاشتی. اما فرات آرام نمی شد. قطره قطره های خون خوشرنگ چشمانت، آن هم افاقه نکرد؛ تا اینکه سرانجام در کنار تخت فرات بر زمین نشستی و هنوز که هنوز است فرات آرام است چون تو کنار او نشسته ای. آری اگر حی لایزال را امر بر این شده که آب حیات بخش هستی باشد و اسباب زندگی ، دستان توست که آب را حیات می دهد؛ دستان توست که آب را حیات می دهد.
وقتی فهمیدم آنجایی شتابان از لا به لای هزاران هزار ورق سفید و سیاه تاریخ خودم را به آنجا رساندم تا ببینمت،تا ببویمت ، تا در آغوشت بکشم و… اما چه کنم که بازم پایم دیر رسید.
اینکه اینک بر کنار تخت فرات برای آرام کردنش بر زمین نشسته هیچ نشانه ای از آنچه من بخاطر می آورم ندارد. میدانم اوست؛ اما حیف که دیر رسیدم. از آن نگاه زیبایی که به یاد می آورم، چشمی نمانده و از آن قامت بلند و شوکت و هیبت ، نه بازوان نیرومندی مانده و نه قامت کشیده ای. این ماه به خون نشسته عجیب کسوف کرده و شاید دیگر هیچگاه در آسمان خلقت بشریت به دیده در نیاید، خورشید قد کمانی را خمیده قامت ، در کنار ماه به کسوف نشسته ای، خسوف کرده دید؛ اما اینجا خورشید حسین (ع) چنان هلالی شده که جز دستان حی لایزال کسی را توان راست قامتی او نیست. آری ” الان انکسر ظهری” فریاد بلند آفتاب تابانی ست که خفاشان و موشان کور کوردلی ماهش را به خون نشانده اند.
آفتابی که در نیم روز به شفق خواهد نشست.
14محرم الحرام
آذر 89